عسل جونعسل جون، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
شروع زندگیمونشروع زندگیمون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
بابا عبدالرضابابا عبدالرضا، تا این لحظه: 46 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
مامان حدیثمامان حدیث، تا این لحظه: 38 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

شیرینی زندگیمون عسل

تولد پسرخاله مهدی

لباسای تنتو مامان جون وقتی من و بابایی عقد بودیم از کربلا آورده . فدای پستونک خوردنت. روز چهارشنبه رفتیم خونه خاله زهرا و اینم محمدسبحان پسرخالته که خیلی دوست داره شما رو بغل کنه. ظاهرا شما هم محمدسبحانو دوست داری چون توی بغلش اصلا گریه نمی کنی. فدای جفتتون بشم . روز جمعه هم رفتیم خونه خاله سیمین چون تولد پسرخاله مهدی بود و شما هم که خیلی خانوم بودی. امرزو شما خودت شیشه شیرتو دستت گرفتی و شیر می خوردی . توی روروئک هم نشستی که نمی تونستی خودتو نگهداری بنابراین برای شما زوده . جدیدا وقتی عصبانی می شی جیغ می کشی و دو هفتس که وقتی از خواب بیدار می شی جیغای قشنگی می کشی .  ...
23 آذر 1392

4 ماهگی

دوباره می نویسم  عسل گلم روز پنج شنبه 92/9/14 شما 4 ماهت تموم شد و وارد 5 ماهگی شدی خانمی. اما من بخاطر چند دلیل واکسنتو با مشورت دکترت روز 4شنبه یعنی یک روز قبل زدم . اون روز پدرجون من و شما رو برد مرکز بهداشت تا برای شما واکسن بزنم . اول قدر و وزنتو اندازه گرفتن و گفتن خدا رو شکر همه چیزت خوبه. وزنت 5800 گرم و قدتم 62 سانت . ماشالله به دختر بلند قد و ظریف مامانی . بعدش برات واکسن زدن و قطره توی دهنت ریختن و شما بعد از واکسن زدن بیشتر بخاطر لباس پوشیدن گریه کردی و همه کارمندا با تعجب نگاهت می کردن و می گفتن این همه صدا مال این دختر کوچولویه و شما  من  و کارمندای بهداشت  . خلاصه وقتی اومدم خونه به شما قطر...
18 آذر 1392

بدون عنوان

بعد از چند روز از خونه مامان جون برگشتم و اول اومدم وبلاگتو نگاه کنم و دیدم دوستان چقدر به ما محبت دارن از همشون بابت محبتاشون ممنونم . چون بابای عسل آخر هفته ها میره دانشگاه من و عسل هم میریم خونه مامانم و چون اونجا اینترنت نداره بنابراین نمی تونم وب عسلو آپ کنم . طبق معمول اول اومدم سری به وبلاگ دوستان بزنم بعد ماجراهای این چند روزو بنویسم که متاسفانه وقتی وبلاگ آوای عزیز رو دیدم و اتفاقی که براش افتاده رو خوندم واقعا انرژیم از بین رفت . اینم آوای عزیز لطفا برای سلامتیش دعا کنید . به زودی میام و از این چند روز می نویسم . ...
16 آذر 1392

سفیدبرفی و یک کوتوله

دیروز خیلی ناراحت گم شدن حلقم بودم و خیلی بی حوصله ام شده بودم برای همین عسلو  گذاشتم پیش باباش و بعد از مدتها با خاله الهام دوستم رفتیم بیرون . رفت و برگشتمون یک ساعت بیشتر طول نکشید ولی کمیت مهم نیست بلکه کیفیته که اهمیت داره . چون توی همین یک ساعت کلی خرید کردیم و حسابی دلمون باز شد . من یک پالتو خریدم به همراه تعدادی لوازم آرایش و خاله الهام هم فقط وسایل آرایشی خرید. تو راه برگشت دلم نیومد دست خالی برم خونه برای عسل هم یه عروسک خریدم . خلاصه وقتی اومدم خونه بازم یاد حلقم افتادم و حسابی خلقم گرفته شد و عسل خانم هم از همیشه بیشتر ادیت کرد و اصلا یک دقیقه هم نخوابید و تا ساعت 2 نصفه شب منو توی وبگردی همراهی کرد و جالب بود یا لب ت...
5 آذر 1392

همه جوری

یه چند وقتی هربار که می خواستم وبلاگتو به روز کنم حس و حالشو نداشتم و اصلا دستم نمی رفت که برات بنویسم . این روزا ماشالله خیلی شیرین شدی و علاوه بر صداهای قبلی جیغ هم به صداهات اضافه شده و اگه بهت اهمیت ندیم حتما با صدای بلند جیغ می کشی . هر روز صبح که بیدار می شی تا بهت سلام می کنم با یه ناز قشنگی به مامان می خندی و انگار که تو هم به من سلام می کنی . دو الی سه بار تونستی غلت بزنی و به شکم برگردی ولی زیاد این کارو انجام نمی دی و اینکه دیگه کامل می تونی اشیا رو دستت بگیری . سایز پوشکت شده 4تا9 کیلو یعنی سایز 3 و این یعنی اینکه خدا رو شکر داری بزرگ می شی . هفته آینده هم نوبت بهداشت و واکسنت و یعنی اینکه جنابعالی 4 ماهت تموم میشه و داری کم کم ب...
4 آذر 1392
1